ریحانه ساداتریحانه سادات، تا این لحظه: 14 سال و 12 روز سن داره

ღریحانه با طعم عسلღ

تولد مامان جونی

سلام: فقط اومدم یه چیزی بگم و برم... امروز تولد مامان جونمــــــــــــــــــه.... بوس بوس...   انشالله صد و بیست ساله شی مامان گلم...خیلی دوستت داریم...هممون. ...
21 ارديبهشت 1390

نویسنده جدید وبلاگ ((ریحانه با طعم عسل))

سلام: من داداش ریحانه کوچولو هستم... اسمم سید علی ...12سالمه و کلاس دوم راهنمایی هستم... ریحانه کوچولو رو هم خیلی دوست دارم...چون آبجی فهیمه این روزا درگیر امتحاناتشه،به من سپرده که بیام و عکسهای ریحانه و شیرین کاریاشو بنویسم... امروز هم یه عکس خیلی بانمک از ریحانه آوردم... موقع ماست خوردن صورتش این شکلی شده...با نوری که فلش دوربین تو چشمش زده اخم کرده... ...
20 ارديبهشت 1390

معذرت!

سلام ریحانه ی آبجی: دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم      ..ولی انشالله امروز میام پیشت. خوشگل آبجی من دیگه از این هفته در گیر امتحاناتمم ...و نمی تونم زیاد به وبت سر بزنم گل نازم... ولی انشالله بعد کنکور قشنگ یه رونقی به وبت میدم گلم..باشه؟ دوستت دارم...بوس بوس  ویه معذرت خواهی از همه ی خاله های گل که جویای احوال من بودن و پرسیدن چرا دیگه نمیای...ببخشید خاله ها...تا بعد کنکور دیگه نمیام...شاید به داداشم بگم بیاد آپ کنه...ممنون خدانگهدار...برام دعا کنیــــــــــــــد ...
13 ارديبهشت 1390

عــــــــــــــــــــــروسی

سلام عزیز آبجی: خوبی؟خوشی ؟سلامتی؟ ها...من واسه چی اومده بودم؟ چرا منو تو این موقعیت قرار میدی؟ ...کیه؟کیــــــــــــــــــــــه؟ ها؟ اااا..ریحانه ؟ تویی؟ بــــــــــــــــله...ببین منو...بله.... آها یادم اومد....خوشگل آبجی...دختر عمه داره عروس میشه...هورااااااااااااااااااااااااااا من که خیلی خوشحالم...آخه من و فاطمه هم سن و سالیم...وقتی  ازدواج کردم...طوری با فاطمه رفتار کردم که فکر نکنه ازدواجم مانع دوستی بینمون میشه.. .همینطور هم بود...خیلی هم دوستش دارم..خیلی...درست مثل تو... شبی که جواب بله داد...خواب عمو رو دید که با میوه و شیرینی دم در خونشون وایستادند و شیرین کاری در میارن... خدا بیامرزتش...بچه های خواهر و بر...
8 ارديبهشت 1390

مدرسه.سرگیجه.تیروئید

سلام آجی جون: خوبی گلی؟دلم برات تنگ شده...ولی عوض اگه خدا بخواد فردا میام که ببینمت. امروز مدرسه رو پیچوندم.امتحان فلسفه داشتیم..منم که هیچی نخونده بودم .واسه همین سرگیجه و دل درد رو بهونه کردم که نرم.البته واقعا سرگیجه داشتم. رفتم دکتر گفت احتمالا پرکاری تیروئید داری...باید آزمایش بدم. دوستت دارم خانم گل(بوس)  بعدا نوشت1:ببخشید که عکسا  نشون داده نمیشن.پرشین گیگ مشکل پیدا کرده ...
5 ارديبهشت 1390

مهمونی

سلام جیگیلی آبجی: خوبی نفس؟؟؟من باز از پیشت رفتم..خیلی دلم گرفته. دیروز اما خیلی به هممون خوش گذشت...خیلی ذوق کرده بودی از این که دختر دایی و دختر خاله هات دور و برت بودن...همش می خندیدی..قربون اون خنده هات برم... راستی امروز سالگرد ازدواج مامان و باباست.من از همین جا بهشون تبریک می گم   ...
3 ارديبهشت 1390

چه کارایی بلدی شیرینم.

سلام جیگر طلا: ناقلا پیشرفت کردی و ما خبر نداشتیم... ۱-با شروع دعای((اللهم کل لولیک الحجه بن الحسن))سریع دستات رو به حال دعا می گیری بالا و خودتو به عقب و جلو تکون میدی.   ۲-با شنیدن صدای((حسین،حسین))شروع به سینه زنی می کنی   ۳-از دست زدنات که دیگه نگو....   ۴-دستمال کاغذی میگیری دم بینیت و فین می کنی...   ۵-آهان...یه چیز دیگه... دایی رحمان یه شعر یادت داده که الانم مامان دارن برات می خونن... ببعی میگه..بع بع دمبه داری..نع نع پس چرا میگی:بع بع البته تو فقط بع بعاشو میگی...سعی میکنی اِدامش رو هم خودت بخونی ولی ....   ...
2 ارديبهشت 1390

عمو باقر

سلام شیرین عسل: دیروز بابایی رفتن دنبالت و آوردنت خونه...کلی با هم بازی کردیم....کلی هم عکس گرفتیم... ظهر هم رفتیم سر خاک عمو باقر...۲بهمن۸۹ فوت کردند...وقتی تو ۱۰ ماهت بود. عمو باقر عموی آخری بود که با زن و بچش تو روستای خور از توابع بیرجند زندگی میکرد...خانمش ۴ماهه حامله بود که عموی ۳۵ ساله ی ما به سوی خدا پر کشید...البته یه دختر ۱۱ساله هم به اسم معصومه داره...همه دوستش داشتیم..کلی جمعیت اومدن پُرسه..همه ضجه می زدند...هیچ کس باورش نمی شد که عمو فوت کرده...توی نیروی انتظامی کار می کرد..از سرکار که بر میگشته میره زیر تریلی... خوشگل آبجی نمی خوام با این حرفها ناراحتت کنم...ولی دوست دارم که بدونی... عمو تو رو خیلی دوست داشت ...خی...
2 ارديبهشت 1390